اول یک گوشه نشست، ولی بچهها دعوتش کردند بیاید کنار میز بنشیند تا همه با هم حرف بزنیم.او هم قبول کرد. حرفها همان اول گل انداخت، چون همة ما عقیده داریم که نجفزاده یکجورهایی نمایندة همشهری جوان در تلویزیون است! طبق معمول این روزها، موضوع گفت و گو دربارة پخش سیدیهای خانوادگی و خصوصی بود.
بحث آنقدر بالا گرفته بود که هر کس وارد تحریریه شده بود نمیتوانست فرقی بین میزبان و مهمان پیدا کند و هر کس داشت حرف خودش را میزد. حتی بچهها این وسط چند تیکه دربارة سوژة حسین شلغم و 22بهمن انداختند که او با خنده میگفت: «بابا با خودتان که هماهنگ کرده بودم.البته مطمئن بودم بعد از پخش گزارشها، دمارم را در میآورید که آوردید.» نجفزاده آنقدر از مجله تعریف کرد که بچهها به شوخی میگفتند: «آقا شما هر روز بیا! اصلا ناهار بیا اینجا» خلاصه خیلی کیفور شده بودند. در فرصت یک ساعته دربارة 20:30 و سبک خاص گزارشهای او حرف زدیم. اما بهانة اصلیمان، عراق بود.
همانطور که میدانید نجفزاده، چند ماهی خبرنگار اعزامی صدا و سیما به عراق بود. در مدتی که آن جا بود، دوربینش را وسط مردم برد و برخلاف بعضی خبرنگارها که شق و رق گوشهای میایستند و خبری را که از سایت خبرگزاریها پرینت میگیرند میخوانند، شال و کلاه کرد و گزارشهای نابی از عروسی و ختم و تولد در عراق فرستاد. او خاطرات و چیزهای بامزهای از این کشور جنگ زده و اشغال شده برایمان گفت.
- فامیلتان نجفزاده است. اهل نجف هستید؟
نه، پدر و مادرم تهرانیاند. اصلا عربی بلد نیستم. در عراق مترجم داشتیم. اما خب، هر چقدر آیکیو پایین باشید، به هر حال، ابتداییترین حرفها را میشود یاد گرفت.
- پس چطور ارتباط برقرار میکردید؟
وقتی میرفتیم برای مصاحبه. خیلی کارمان مترجمی نبود، سؤال را میپرسیدیم و آنها جواب میدادند. بعدا در دفتر ترجمه میکردیم. یک تفضل هم بلد بودیم.
- وقتی در عراق بودید، بیخیال انفجارها، رفته بودید سراغ سوژههای اجتماعی. واقعا اوضاع عراق در آن روزها امن بود؟
نه، عراق خیلی ترسناک بود. به جز نقاط سفید مطهر، بقیة جاها عذابآور بود. هر چند آن موقع، جنگ لبنان باعث شده بود بقیة اتفاقات به حاشیه برود.
- پس منطقة سبز بغداد چی؟ میگویند آنجا گل و بلبل است.
نه آنجا چند تا کاخ صدام است که از صبح تا شب خمپاره میزنند. اصلا احساس این که آرامش یک ساعتهای داری، وجود ندارد. یک دفعه میدیدیم محلة بعقوبه و یعقوبه که بغل دست دفتر ما بودند، مثل دعواهای کارتونی به هم تیر میانداختند. آمار کشتهها خیلی بیشتر از آن چیزی است که منابع رسمی اعلام میکنند.
- رابطهتان با مردم عراق چطور بود؟
نمیتوانم نگویم. روزی نواری از آرشیو تلویزیون عراق به دستم رسید. بعثیها سربازهای ما را میکشتند، تعدادی شهید را در چاله میریختند و صدای زمختی هم با شادی حرف میزد. میدیدم و گریه میکردم.
همان موقع، آشپز دفتر که عراقی بود، وارد شد و نگاههایمان به هم گره خورد. لحظة زجرآوری بود. نگاهام به مردم عراق، آنطوری که شعار میدهیم نمیتوانست باشد. سخت بود؛ ما 8 سال جنگیدیم، زجر کشیدیم. پــدرانــمان جــبهه رفـتـنـد.
نمیتوانستم موشک بارانها را فراموش کنم. تعامل زیادی با مردم عراق نداشتم، ولی دوستان زیادی پیدا کردم. مطمئنا آنها را صدام مجبور کرده بود، ولی کلا احساس راحتی نداشتم.
- پس چطور توانستید این گزارشها را از زندگی مردم بگیرید؟
ببینید، آدمها با نگاهشان با هم ارتباط برقرار میکنند. شاید این تلهپاتی با عراقیها بود که مؤثر بود. آنها با دوربین خودشان راحت نبودند. ولی وقتی ما میرفتیم و اجازه میگرفتیم، اجازه دادند مثلا برویم عروسیشان.
بعد هم اینکه خیلی مهم است خبرنگاری که به عراق میرود، نکات ریز اجتماعی را بداند تا ارتباط بهتر و سریعتری برقرار کند. مثلا در عراق، کسی نباید پایش را روی پایش بیندازد. این مثل حرف ناجور است.
- با کدام گزارشتان حال کردید؟
گزارش از محل بمبگذاریها جالب بود. موضوع انداختن جسدها در رودخانة دجله هم خوب بود. گزارش عروسی هم باعث شد نگاه تازهای به مردم عراق شود.
- گزارشی وجود داشت که خواستید تهیه کنید و نشد؟
یک بار، دم در دفتر، فوتبال بازی میکردند. تصویربردار حال نداشت. با این که کار راحتی بود. حسرت میخورم چرا با آنها فوتبال بازی نکردم.
- عراقیها با دوربین مشکل نداشتند؟
فوقالعاده حساس بودند. دوربین از فحش ناموس و تفنگ هم بدتر بود. راستش ما تصویر میگرفتیم و زود در میرفتیم. زنهایی که اهل مصاحبه نبودند، سریع رد میشدند. ولی کلا زیاد دنبال مصاحبة مردمی نبودیم.
- پس باید درگیر هم شده باشید.
زورمان نمیرسید، ولی اتفاقهای وحشتناکی برایمان افتاد. رفته بودیم کربلا. روی دیواری داشتیم تصویر میگرفتیم. یکهو بستندمان به رگبار. مثل فیلمها، خاکهای دیوار پشت سرمان ریخت روی زمین. ت
تنها کاری که کردم، این بود که بپرم پایین. با خودم گفتم عجب کاری کردم، دیگر نمیآیم ول کن نخواستیم. اما 10 دقیقه بعد، یک لیوان آب خوردم و آمدم همان جا و ضبط را ادامه دادیم.
یک بار هم یک تک تیرانداز هوس کرده بود ما را بزند. لامپی بالای سرم بود، آن را زد. خرد شد روی سرم. یک شب هم در دفتر بودیم. ریختند تو. دیدم آدمهای عجیب و غریبی با نقاب آمدهاند، گفتم اینها از نیروهای آدم حسابی و کماندوها هستند.
ولی بعد دیدم زیرشلواری پایشان است. با خودم گفتم اینها از تروریستهای درپیت هستند. شانس نداشتیم. همه را برق میگرفت ما را چراغ نفتی! شانس آوردیم. چند بار هم با زیرشلواری بردنمان.
- مگر دفترتان محافظ نداشت؟
محافظ تحریک میکند. تروریستها رد میشوند و تخمه میشکنند، دو نفر را دم در میبینند، مشکوک میشوند میگویند اینجا چه خبر است. بعد حتما اتفاقی میافتد.
- اسلحه داشتید؟
نه من نداشتم.
- کتک چی؟ کتک هم خوردید؟
آنها کتک ندارند. تیر میاندازند. اصلا بدن و فیزیک خودشان را خرج نمیکنند. انرژی مصرف نمیکنند. تیر میزنند. من در حیاط راه نمیرفتم. همه تفنگ دارند. با 6 هزار تومان میشود بهترین کلت را خرید. همه هم با هم مشکل دارند.
انگار این مملکت هیچ وقت روی آرامش را نخواهد دید. در بغداد که گل سرسبد عراق است، روزی دو ساعت برق بود. اما مردمش به درد عادت دارند. جنگ با ایران، آمریکا و تحریمهای چند ساله باعث شده امیدی به بهتر شدن نداشته باشند. آنها چهل سال است خرما میخورند.
- پس خیلی خوش گذشت.
آره، خیلی. صد بار احساس مرگ میکردم. روزهای اول سختم بود. بعد هی «وان یکاد» میخواندم و کار میکردم. این اواخر، بیحس شده بودم. فشار زیادی باعث شده بود بگویم هر چه پیش آید خوش آید.
- اما به حق مأموریتاش میارزید.
نه بابا! فامیلها میگفتند برگردی، خانه میخری. ولی وقتی برگشتم، همة پولها را قرض دادم. همة 3 میلیون را. ببینید، اگر هم پول زیادی بدهند که نمیدهند، این پول خون است.
بعضی جاها میگفتم اگر روزی 100دلار بگیریم و فقط زیر پتو بخوابیم، باز هم نمیارزد. چون هر کس آنجا دارد تیر میزند و بالاخره یکی بهات میخورد. عراقیها وسط خمپاره و موشک میگفتند: «از صدای گلوله نترس. گلولهای که تو را میکشد، صدا ندارد.» آنها با این ضربالمثلها زندگی میکنند.
آشپز ما رفته بود هندوانه بخرد، 20 متری کنارش ماشینی منفجر شد. زنگ زد ماجرا را گفت، گفتیم برگرد. گفت نه، هندوانهام را بخرم بر میگردم. دیدن جسد کنار خیابان، عادی بود.
خانوادهای نیست که کشته نداده باشد. ضدضربه شدهاند. مراسم ترحیم میگیرند، قاتلها میآیند میگویند جمع کنید والا کرکرهتان را پایین میکشیم. همه جا وضع خراب بود به جز کربلا و نجف.
- آن جاها چطور بود؟
خیلی عجیب و غریب. حرم امام علی را که میبینید، تک تک سلولهایتان سیخ میشود. اما داخل حرم، آرامش عجیبی است. قابل توصیف نیست.
- سامراچی؟ یک سال است حرم عسکریین منفجر شده، اما هیچ خبری از آن جا نمیرسد.
میخواستم بروم، ولی گفتند اگر بروید، سرتان را بدون تعارف میبرند.
این یک نقطة تاریک خبری است. یعنی در این یک سال، هیچ کس نتوانسته آن جا برود. اصلا آنجا چه تغییری پیدا کرده؟
رفتن، برگشت نداشت. تروریستها بغل خیابان خمپاره میزنند. به بازرسیهای وسط راه اطمینانی نیست. سامرا از جاهایی است که حسرت دیدنش را دارم. شنیدهام تغییر چندانی هم نکرده.
- بقیة خبرنگارها چی؟ آنها هم نتوانستهاند بروند؟
اصلا خبرنگاری در عراق وجود ندارد، مگر تصویربردارهای محلی. بیبیسی موقعی که گزارش میداد، گزارشگرش از داخل پادگان گزارش میداد. بعد تصویرهای بیرون را از فیلمبردارهای محلی میگرفتند.
همین الان هم سیانان و بیبیسی، تصویرها را از محلیها میگیرند و در استودیوهای لندن و نیویورک، خبر را روی آنها میخوانند. جلوی چشممان خبرنگار العالم، دو روز ناپدید شد و بعد کشتندش.
- شما در گزارشی از وسط آمریکاییها رد شدید و همزمان حرف میزدید. سربازهای آمریکایی چطور بودند؟
به عراقیها مثل مورچه نگاه میکنند. استیون گرین سربازی که به محمودیه رفت و بعد از تجاوز به دختر خانوادهای، همه را کشت، در دادگاه گفت: «من قبلا چند تا آدم کشته بودم. اما کشتن اینها مثل کشتن مورچه است.»
اول فکر میکردم اینها موجودات عجیبی هستند، جلو رفتم دیدم هیچی نیستند. تفنگ را از آنها بگیری، هیچ اتفاقی نمیافتد.
کاش بودی تا بیاحترامیو حقخوریشان را میدیدی. وقتی یک ماشین آمریکایی از بغداد به بصره راه میافتاد، هیچ ماشین عراقی حق نداشت به 200 متری ماشین آمریکایی بیاید.
بنزین با قیمت بالا و گرما پدر در میآورد. آن وقت ماشینها مسیر دو ساعته را هشت ساعته باید پشت سر کسی میرفتند که عشقش کشیده سیتا سرعت برود و به ریش ملت بخندد. نگاهشان استعماری است.
- 20:30 مثل قبل نیست، خیلی محتاط شده.
موافق نیستم. من فکر میکنم هر وقت زمان انتخابات میشود خبرها داغتر میشود. چون جنجالهای حزبی در انتخابات به اوج میرسد. شما الان دارید 20:30 را با 20:30 زمان انتخابات مقایسه میکنید. سه سال پیش که 20:30 شروع شد، در تلویزیون از اینجور خبرها نبود، شنیدن و دیدنشان عجیب بود و جذابیت زیادی داشت. اما الان بقیة بخشهای خبری هم به حاشیه توجه دارند و جسارت پیدا کردهاند. این باعث شده ذهن مردم، عادت کند.
- خبرهای داغ که ربطی به زمان انتخابات ندارد. همین الان سوژه زیاد است، مثل ماجرای بنزین، سوءاستفادة مالی دو نفر از یک بانک خصوصی، جمعیت 120 میلیونی و خیلی چیزهای دیگر. نکند شایعة فشار دولت به تلویزیون واقعیت دارد؟
نه! ما به وقتش انتقاد کردیم، ولی ما باید مصداقی کار کنیم. وقتی احمدینژاد گفت اسم مفسدان اقتصادی را اعلام میکنم و نکرد، گزارشهایی رفتیم دربارة ماجرای سوءاستفاده مالی آن دو نفر از بانک و اینکه رئیس جمهور گفت افشا میکنم و نکرد.
گفتیم چرا افشا نشد. سر قضیة «دو تا بچه کافی نیست» هم منظور احمدینژاد این نبود که پنج تا بچه کافی است. این شوخی بود. اما تیتر ژورنالیستی شد. ما سعی میکنیم نگاه غیر ژورنالیستی داشته باشیم، چون تلویزیون یک رسانة فراگیر است.
- اما بعضی جاها به تعریف و تمجید بیجا میپردازید. به خاطر همین بعضیها میگویند 20:30 پاچهخار شده است.
ببینید، ریشهیابی، یک بحث است و پاچهخاری یک بحث دیگر. ما داریم انتقادمان را میکنیم ولی الان ظرفیت نقد بالا رفته.
- بالا رفته؟! الان شما میتوانید راحت گیر بدهید؟ همین چند روز پیش، دولتیها به رسانهها گیر دادند که چرا مسألة گرانیها را بزرگ کردهاند.
آره، نسبت به سه سال پیش، جسارتها بالا رفته. نمونهاش مفاسد اقتصادی که راجع بهاش حرف زدیم. ما الان بحثهای مجلس را منعکس میکنیم، حتی اگر مجلسیها ناراحت شوند ما کارمان را میکنیم، ولی قبول میکنم که 20:30 جا برای رشد دارد. 20:30 دارد ابعاد جدیدی را تجربه میکند.
- که در آن موفق نبوده مثل تریبون آزاد یا حاشیههای پزشکی.
در بخشهای جدید، خیلی خود خبرنگار آن بخش مهم است که بتواند آن را بپروراند یا نه.
- خط آزاد هم که دست خودتان بود و نگرفت.
ببینید، همین چند روز پیش میخواستم با معاون وزیر علوم دربارة ماجرای دانشگاه هاوایی صحبت کنم، همه چیز هماهنگ بود. رفتم در اتاق گریم که خبر دادند، صحبت نمیکند. البته قبلا حدس میزدم چون تا گفتم تلفن ثابت بده، گفت نه، من تو مسیر هستم.
همان جا گفتم او ما را سر 20:40 میپیچاند. خیلیها تا دم مصاحبه میآیند ولی ناگهان منصرف میشوند، این دیگر به من ربطی ندارد.
- خب، اسمشان را در اخبار بگویید.
اسم چند نفری را گفتیم، باز هم میگوییم ولی آنها هم تقصیری ندارند. با اینکه سؤالها را از قبل میگوییم و حتی همان سؤالها را در مصاحبه با نشریات جواب دادهاند ولی باز تا حرف از پخش زنده میشود، بدنها میلرزد.
- بچههای 20:30 باید چند تا بخش خبری دیگر را هم جواب بدهند. این جواب دادن باعث شده تا سوژههای 20:30 در جاهای دیگر تکرار شود؟
سعی شده تفکیک شود. 20:30 سعی کرده خبرهایی را کار کند که بقیه واردش نشوند، 99درصد هم موفق بوده، همه جای دنیا همینطور است. هیچ وقت برنامههای موازی با یکدیگر نمیسازند، منتها این جا به هم نزدیک میشوند.
- خیلی هم نزدیکاند. گرافیک، ولههای تصویری و حتی ادبیات.
قبول دارم. شاید ادبیات 20:30 بین همة بخشها رفته باشد. ولی وقتی مخاطب دارد نمیشود جلویش را گرفت.
- اوج این اتفاق، روز قدس بود. تمام خبرنگارها متنهای احساسی میخواندند، پر از شعر و آه و سوز.
البته آن گزارشها با هم تفاوت داشت. ولی خب، میشود جلوی این جریان را گرفت. این نوع ادبیات، موج طولانی را ایجاد کرده. ولی الان عدهای از آدمهای قدیمی خوش فکر آمدهاند تا مراقب باشند، کارها شبیه به هم نشوند.
- خود شما هم مدتی بود به تکرار افتاده بودید.
اگر این احساس را کنم، عرصه را عوض میکنم. من قبلا مصاحبه نمیگرفتم. خودم متن مینوشتم. بعد دیدم این وضعیت پیش آمده که همه به جای مصاحبه، قلم به دست گرفتهاند و متن مینویسند و روی تصویر میخوانند و متنها عین هم شده. اما حالا دنبال مصاحبهام. الان ده روز است معطل یک مصاحبه برای گزارش اکسپارتیام. این گزارش را میتوانستم شش ساعته ببندم. ولی نباید که همة گزارشها تصویر و صدا و آه و اوه باشد.
- شش ساعته، گزارش میبندید؟
تجربة روزنامهنگاری خیلی کمک میکند. روزنامهنگاری، جمع کردن ساندویچی همه چیز است. همه جا سرک میکشید و لااقل در سطح،وسعت پیدا میکنید.
- پس عمق چی؟ سریش شدن و دنبال سوژه دویدن چه میشود؟
عمق دادن مهم است ولی من اهل آویزان شدن نیستم. تو کتام نمیرود دنبال یک نفر بروم تا شاید چیزی گیرم بیاید. این نقطه ضعف است. باید گیر داد. ذهن فعال داشت، بدن مناسب داشت.
سه سال پیش در مصر میخواستم با جکاستراو (وزیر خارجة انگلیس) مصاحبه کنم، چون قدم کوتاه است، آنقدر میکروفن را بالا گرفتم که بدنم کش آمد!
- راستی اصلا کارتان انعکاس منفی داشته؟
یک بار یکی سوار ماشین دم در جامجم آمد گفت اینها چیه میگی؟ تا گفتم بیا ببینم چی میگی، رفت. تا صبح ذهنم مشغول بود. اما به طور کلی انعکاس خوبی بوده، آدمهای معمولی طوری برخورد میکنند انگار پسرشان هستم. خدا کند لایق باشم.